تن را به قضا سپار و با درد بساز،
کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز.
از نو فلک دگر چُنان ساختمی،
کازاده به کامِ دل رسیدی آسان.
گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یزدان،
برداشتمی من این فلک را ز میان؛
بسیار لبِ چو لعل و زُلفینِ چو مشک
در طَبلِ زمین و حُقّهِٔ خاک نهاد!
* آن کس که زمین و چرخِ اَفلاک نهاد،
بس داغ که او بر دلِ غمناک نهاد؛
خرّم دلِ آن که یک نفس زنده نبود،
و آسوده کسی که خود نزاد از مادر!
چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر،
جز دردِ دل و دادنِ جان نیست دگر؛
کاش از پیِ صد هزار سال از دل خاک،
چون سبزه امید بر دمیدن بودی!
ای کاش که جای آرمیدن بودی،
یا این رَهِ دور را رسیدن بودی؛
دستِ طَرَب از ساغرِ می بازمگیر
امروز که در دست به جز جام نماند!